تصاویر زیباسازی نایت اسکین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترانه ی زندگیم (Loyal)
نویسندگان
لینک دوستان
لینک های مفید

چه سخته ... هم پاییز باشد ؛ هم ابر باشد ، هم باران باشد !
هم خیابان ِ خیس ....

امـــــا نه تـــــو باشی ؛ نه دستی برای فشردن ...
و نه پایی برای قدم زدن باشد
... و نه نگاهـــی برای زل زدن ...
" خیلی ها دقیقاً متوجه میشن که من چی میگم ، حس وحشتناکیه سرتو بندازی پایین و تو خیابون های خیس و نمناک قدم بزنی


[ شنبه 90/8/7 ] [ 11:59 عصر ] [ رضا تنها ]


رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند.
امیدوارم با خواندن این داستان امید در قلبت ریشه دواند.


شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

... اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.
مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟
قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
من امید هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.


چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی ات خاموش نشود.



[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 11:37 صبح ] [ رضا تنها ]

 

چون یک راه بیشتر نیست

بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور با زحمت مواجه شده بودند. کدخدای ده برای اینکه موقتا مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند. مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این راه نیمه کار...ه و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند.
شیوانا به محض اطلاع از این اتفاق شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد. چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد کردند. کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبین دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید: " من نمی دانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنی!؟
شیوانا نگاهش را پرسشگرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت:" چرا فکر می کنی که من هم مثل تو دو تا راه می بینم!؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود. من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگذاری!؟
*
*
راه ساده که راه نیست!!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچوقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد."


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 8:56 صبح ] [ رضا تنها ]

 

داستان انسانی که 2روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و... سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن"
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم"
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما....ا
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟


[ شنبه 90/7/30 ] [ 2:52 عصر ] [ رضا تنها ]

نمیخوام خونه ی قلبم... واسه تو بشه یه زندون..... دوس ندارم دل پاکت... بشه افسرده و ویرون.....من باید بگذرم از تو....موندنم واست عذابه ... میدونم تا وقتی باشم حال و روز تو خرابه...

خدا


[ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 4:5 عصر ] [ رضا تنها ]

گنجشک با سختی فراوان روی درخت کلبه ساخته بود .روزها بود که به دنبال جایی مناسب برای زندگی میگشت و حالا موفق شده بود که یک درخت بلند پیدا کند و بر فراز یکی از شاخه هایش لانه بسازد.ناگهان بادی وزید و لانه اش فرو ریخت...با اندوهی فراوان گله بر داشت که خدایا من فقط یک گنجشکم نه آزاری به کسی رسانده بودم و نه گناهی به درگاهت کرده بودم چرا با من چنین کردی؟؟
ندا رسید که ماری در کمین تو بود به باد فرمان دا...دیم که بوزد تا تو طعمه ی مار نشوی..

نتیجه ی اخلاقی هر اتفاق بدی ممکن است از یک اتفاق بدتر جلوگیری کرده باشد

تقدیم به نا امیدان


[ چهارشنبه 90/7/27 ] [ 11:29 عصر ] [ رضا تنها ]

روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو

کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو

درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم

بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم

من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون

به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم

هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش

بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک

بال فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک

عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک

فقط می خوان بهت بگن :.

.

.

.

. تولدت مبارک

tavalod

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک

میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا

و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما

تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز

از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا

یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن

یکی به نیت تو یکی از طرف من

الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم

به خاطر و جودت به افتخار بودن

تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی

با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی

ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس

تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس

تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن

همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس

واسه تولد تو باید دنیا رو اورد

ستاره رو سرت ریخت تو رو تا اسمون برد

اینا یه یادگاری توی خاطره هاته

ولی به شوق امروز می شه کلی قسم خورد

تولدت عزیزم پراز ستاره بارون

پر از باد کنک و شوق ،پر از اینه و شمعدون

الهی که همیشه واسه تبریک امروز

بیان یه عالم عاشق ،بیاد هزار تا مهمون

تولدت مبارک

Happy birthday my true love
Your beauty stems from up above
Sweetest smile and kindest heart
Like a priceless piece of precious art


[ شنبه 90/7/16 ] [ 11:44 عصر ] [ رضا تنها ]

تقدیم به لویالم - تقدیم به کسایی که از حقیقت فرار میکنن

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد تا همه ببینند .

آنگاه از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چه قدر است ؟

شاگردان هر یک جوابی دادند : 50 گرم ؛ 100گرم, 150 گرم ...

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ؛ نمی دانم وزن آن دقیقا چقدر است . اما چیز دیگری می خواهم از شما بپرسم . اگر من این لیوان آب رو چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید : خب اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ؛ چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگران گفت : دستتان درد می گیرد .


استاد گفت : حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

شاگرد دیگری گفت: دستتان بی حس می شود . عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرند و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید .

استاد گفت : خیلی خوب , ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

استاد گفت : پس چه چیز باعث درد و فشار عضلات می شود ؟ من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیچ شدند ؛ یکی از آنها گفت : لیوان رو زمین بگذارید .

استاد گفت : دقیقا" ! مشکلات زندگی هم مثل همین است . اگر آنها را چند دقیقه در ذهن نگه دارید اشکالی ندارد ؛ اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، شما را دردمند خواهند کرد ، اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ؛ فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهمتر آن است که در پایان هر روز آنها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید . هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مساله و چالشی برایید !


دوست من یادت باشد که لیوان رو همین امروز زمین بگذاری . زندگی همین است... !


[ سه شنبه 90/7/12 ] [ 11:58 صبح ] [ رضا تنها ]

خدا







خدایا چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 3:30 عصر ] [ رضا تنها ]

وقتی که از تو حرف میزنم همه فعل هایم ماضی هستند حتی ماضی بعید........... ماضی خیلی خیلی بعید......... کمی نزدیک تر بنشین............ دلم برای یک حال ساده تنگ شده است.............

...


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 3:14 عصر ] [ رضا تنها ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

امکانات وب

کد موسیقی برای وبلاگ